در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند .
آنها در میان زوج های جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند .
بسیاری از آنان ،
زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکر شان را از نگاه شان خواند
: « نگاه کنید ، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار
هم خوشبختند . »
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت .
غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که
همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست .