الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجویی در این کاشانه عورم
چسان گویم چسان گریم حدیث قلب رنجورم
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردم
نمیدانی چه میدانی که آخر چیست منظورم
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
چه میخواهی چه میجویی در این کاشانه عورم
چسان گویم چسان گریم حدیث قلب رنجورم
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردم
نمیدانی چه میدانی که آخر چیست منظورم
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود درد بود و ماتم و هجران
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود درد بود و ماتم و هجران
هرآن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم چسان پاشیده شد جانم
چرا بیهوده این افسانههای کهنه برخوانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مردهها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کفت دندانم
کنون کز خاک غم پرگشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم چسان پاشیده شد جانم
چرا بیهوده این افسانههای کهنه برخوانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مردهها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد روزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش باخون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری،نه دلداری ، نه کس بودم دراین دنیا
در عمق سینهی زحمت نفس بودم در این دنیا
همه بازیجهی پول و هوس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد روزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش باخون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری،نه دلداری ، نه کس بودم دراین دنیا
در عمق سینهی زحمت نفس بودم در این دنیا
همه بازیجهی پول و هوس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها
سراپا نغمهی عصیان جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر گور باشادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
به فرمان حقیقت رفتم اندر گور باشادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
منبع:ایران گیرین