یك سایه درگیر تماشا كردنم بود
وقتی كه من سرگشته و درمانده بودم
در غربتی بازیچه ی بیهوده بودن
من فصل پایان دلم را می سرودم
یك سایه درگیر تماشا كردنم بود
وقتی كه من با اشك پیمان می نوشتم
همخانه بودم با غمی تلخ و نفسگیر
وقتی كه از شوق تداوم می گذشتم
در قعر چشمانم سكوتی لنگر انداخت
گویی كسی از من مرا دزدید و گم شد
اینگونه در شهر تو از غربت سرودن
یك فصل نو در دفتر احساس می شد
در شهر تو من بی تو در سوگ غرورم
بر انتهای زنده بودن هم رسیدم
گشتم ولی در شهر تو حتی حضوری
از نام تو. . . از سایه ی روحت ندیدم
"شاید بیایی" واژه ای بیگانه تر شد
در بستر قاموس گنگ باور من
آن لحظه ی پر واهمه تأثیر می كرد
بر اقتدار لحظه های دیگر من
من فصل پایان دلم را می سرودم
در ازدحام آنهمه بغض و گلایه
راهی شدم با عزم ِ از تو دل بریدن
در كنج دل اما پی ِ ایمان و آیه !
منبع:ایران گیرین