خلاصه رمان:
اشکان که با اون چشماي خمار عسلي رنگش نگاه عميقشو به چهره ام دوخته بود،گفت:
حالا خونتون کجاست…؟ آهسته گفتم: شما تا همون 1باغ بريد بقيشو ميگم. سرشو آهسته
تکــــــــون داد و اتومبيلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاريکي پيش ميرفتيم…
مدتي در سکوت راند…تا اينکه گفت: اسمتون يادم رفت،افتخار همراهي با…. آهسته گفتم: طلايه
هستم. لبخند مرموزي زد و گفت: چه اسم برازنده ايي! بعد نگاهي به من که تا اخرين حد ممکن
به سمت در اتومبيل چسبيده بودم،انداخت. نميدونستم چي بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا
ميکردم هرچه زودتر اون شب لعنتي تموم شه.نميدونم اين سکوت چقدر طول کشيد و من در افکار ضد
و نقيضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبيل چشمامو باز کردم. لحظه اي از اون چه ميديدم،قدرت
نفس کشيدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حياطي که وسط آن ساختمان سفيدي قرار داشت
خيره شدم. انگار مغزم قدرت تجزيه وتحليل آنچه چشمهام ميديد رو نداشت.با ترس تمام قوايمو که برام
مونده بود رو جمع کردم و در چشمهاي مشتاق اشکان که به قرمزي ميزد خيره شدم و با لکنت گفتم:
اينجا کجاست منو آوردي؟