loading...
ایران گیرین IRAN-GREEN.RZB.IR
یاسین خادم بازدید : 81 شنبه 28 تیر 1393 نظرات (0)
خلاصه داستان رمان :
ماهی ها غرق نمی شوند یه داستان ماجرایی درام، در مورد دختری به نام ماهیه که وقتی داره ترم آخر دانشگاهشو می گذرونه، زندگیش وارد بعد تازه ای می شه و رابطه ی عاطفی جدیدی رو شروع می کنه… 
بعد از اونه که اتفاقهای مرموز و عجیبی براش پیش میاد ، به حدی که اونو بین مرز تردید و باور قرار میده و در همین حین . . .
 
 قسمتی از متن رمان :
قدرت اینو نداشتم که از جام تکون بخورم. با دیدن سرخی خونی که کف پله ریخته شده بود بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم. دیگه نمی تونستم وزنمو روی پاهای سستم تحمل کنم و روی دو زانو افتادم. وحشتزده اشک از چشمهام جاری شد و به دستهای لرزانم نگاه کردم… چطور تونسته بودم چنین کاری بکنم؟! چطور تونسته بودم… چطور؟؟؟ من…. من چیکار کرده بودم…؟!!!
با پشت دست اشکامو پاک کردم و سعی کردم نگاهم به لکه ی خون روی زمین نیافته اما موفق نشدم… در حالیکه اشک به شدت از روی گونه هام به پایین می ریخت به سرعت مشغول پاک کردن لکه ی خون شدم. باورم نمی شد که تونسته باشم چنین بلایی سر آدمی آورده باشم…
با صدای آلارم گوشیم که برای سومین بار شروع به نواختن کرده بود بالاجبار چشامو باز کردم و بدون اینکه از جام بلند شم به تنم کش و قوسی دادم. احساس می کردم کابوس خیلی بدی دیدم ولی یادم نمی اومد چی بوده. چشمامو مالیدم و پتو رو کنار زدم. 
ساعت هفت و نیم بود و من هنوز تو تختم دراز کشیده بودم! وای خدا کی فارغ التحصیل می شدم تا از شر این کلاسای هشت صبحی خلاص شم؟!
خمیازه ی بلندی کشیدم و از جام بلند شدم. از شانس گندم کلاس هشتم با یه استاد روانی بود که اگه یه ثانیه هم دیر میرسیدیم راهمون نمیداد و حالمونو می گرفت. به سرعت به دستشویی پریدم و بعد از یه مسواک چند ثانیه ای، یه آب به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم. نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و بعد از بیرون زدن ماشین از پارکینگ به سرعت به سمت دانشگاه شروع به حرکت کردم.
با اینکه اوایل بهار بود ولی هوا هنوز سرد بود و شیشه های ماشین دم گرفته بودن، همیشه تو این جور شرایط بخاری ماشینو روشن می کردم و یه مدت منتظر می موندم که بخار شیشه ها از بین بره ولی این بار حتی فرصت این کار رو هم نداشتم!
با اینکه دیر رسیدم خدا رحم کرد که یه جاپارک از آسمون برام نازل شد و تونستم ماشینو کمی بالاتر از در دانشگاه بزارم و با بیشترین سرعتی که می تونستم به سمت کلاسم گام برداشتم. گوشیمو که تو جیبم ویبره میرفت درآوردم. زهرا بود، حتما نگران شده بود که چرا دیر کردم! به در کلاس که رسیدم تقریبا به نفس زدن افتاده بودم. به ساعتم نگاه کردم دقیقا یک دقیقه به هشت بود! به ذهنم هم خطور نمی کرد که استاد اومده باشه! در کلاس و باز کردم و بی توجه به سمت میز استاد خواستم وارد شم که صدایی سرجا میخکوبم کرد – خانم سریری مگه نگفتم بعد از من کسی وارد کلاس نشه؟ بفرمایید بیرون!
 
 
 
 
دانلود رمان برای موبایل آندروید و کامپیوتر:(برای دانلود ری لینک زیر کلیک کنید)
 
 
دانلود رمان برای موبایل جاوا:

java:Mahi Ha Ghargh Nemishavand

 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با عرض سلام به شما بازدید کننده ی عزیز (IRAN-GREEN) محیطی ایمن و آرام برای شما فراهم کرده است. به دلیل به روز بودن سایت شما میتوانید از تمامی صفحات دیدن فرمایید. با تشکر(مدیریت وبسایت)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا از نحوه ی پیشروی سایت راضی هستید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 197
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 208
  • باردید دیروز : 101
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 891
  • بازدید ماه : 1,760
  • بازدید سال : 8,250
  • بازدید کلی : 36,775
  • کدهای اختصاصی